فصل چهارم
مهرناز که روي صندلی نشسته بود همان لبخند مهربان همیشگی را بر لب داشت. دخترش را در آغوشش کمی جا به جا کرد وبه چهره رنگ پریده و خسته برادر زل زد. ماکان که متوجه نگاهش شده بود لبخندي مصنوعی بر لب راند و گفت:
-اگه این بچه اذیتت میکنه بده بخوابونمش روي صندلی عقب.
-نه داداش جان، لازم نیست. شما حرکت کن.
سکوت ماکان به شدت خواهر را عذاب میداد، اما حالت مغموم نگاهش اجازه هیچ صحبتی را به او نمیداد. سکوت که طولانی شد ماکان به زحمت دهانش را باز کرد و گفت:
-شوهرت چطوره؟